ارتباط با خدا 2
تلخ و شیرین
شخص نیکو کاری بود که غلامی برای خدمتگزاری خویش خریداری کرده بود.او همانند یک پدر دلسوز به غلامش رسیدگی می کرد و از غذای مناسب و لذیذی که خودش بهره می جست به غلام نیز می داد.
روزی از روزها آن مرد نیکو کار بیمار بود.کنار غذایش خربزه ای قاچ کرده و گذاشته بودند.غلام به رسم هر روزه غذای آن مرد را آورد و خودش نیز در گوشه ای نشست تا غذایش را بخورد.
وقتی خوردن غذا به پایان رسید آن مرد به غلام اشاره ای کردو گفت:تو می توانی تمام این خربزه را برای خودت برداری.من خربزه برایم خوب نیست.
غلام در حالی که سر جایش نشسته بود شروع به خوردن خربزه کرد.چنان با اشتها می خورد که ارباب به هوس افتاد که کمی از آن خربزه بخورد.ارباب قاچ کوچک از خربزه را برداشت و به دهان برد.اما چهره اش درهم شد و با ناراحتی به غلام گفت:
این چه کاری بود که انجام دادی؟!خربزه چنین تلخی را چه کسی با این اشتها می خورد که تو آن را با این لذت می خوری؟!
غلام به ادب فراوان پاسخ داد:
ای آقای من!زمانی طولانی است که در خدمت شما بوده ام و میوه های شیرین و لذیذ به من داده ای.اکنون که یک بار تلخی از دست شما به زبانم رسیده است نباید ناشکری کنم و آن را بر زبان آورم.این رسم جوانمردی نیست که در برابر نعمت و بزرگواری آقای خودم صبر بر تلخی و نا گواری او ننمایم.
چون ز دستت هر دمم گنجی رسد
کی به یک تلخی مرا رنجی رسد؟
چون شدم در زیر نعمت پست تو
کی مرا تلخی کند از دست تو؟!