بیا و با خودت باران بیاور ...
28 بهمن 1389 توسط کوثر
مولا جان! مینویسم با قلمی از جنس آفتاب، دلی از نسل دلهای شكسته،
بلكه امروز، فردا، شاید جمعه بیایی و مرا از این گرداب عمیق تنهایی نجات دهی.
هنوز هم در عصرهای جمعه دلم به یادت میگیرد و ناخواسته اندوه مهمان دل پریشانم میشود.
من همیشه عكست را در معبد دلم به ودیعه گذاشتهام و در طلوع زیبا، آمدنت را نقاشی میكنم و ژرفای وجودت را به وجود خسته خویش انتساب میدهم…
كی میآیی و رخ از پرده می گشایی؟…
اللهم عجل لولیک الفرج