زمزمه انتظار......
01 اردیبهشت 1390 توسط کوثر
مرغک انتظار ، روی شانه هایمان آواز امید می خواند.
پشت تمام ثانیه هایمان ، یک اتفاق بزرگ ایستاده است.
کسی می آید …
اما این چشم های بی قرار ،دیوانه ام کرده اند ، بس که از وقت آمدنت می پرسند .
می گویی چه کنم ؟
گاهی با دلم گرم می گیرند تا زلال شوم ، مبادا از چشم هایت بیفتم و بشکنم.
هوای شهر ، غبارآلود شده ، اما من غصه ام از گرد و غباری است که روی دهلیزهای جانم نشسته .
به بزرگی دلتنگی کوچه های شهر پیامبر ، دلتنگ روزهای وصالیم که بیایی و بیت الاحزان جانمان را روشن کنی …
فردا ، دیگر بیا
به حرمت نرگس چشمهای یک مادر …