داستانی از لطف خدا
04 اردیبهشت 1390 توسط کوثر
رحمانیت خدا
نقل کرده اند :
یک روز در محله ی حاج آقا رحیم ارباب “رضوان الله علیه” (ازمتقیان اصفهان)
عده ای از اهالی آن جا خدمت ایشان آمده گفتند:
آقا !
ما با سنگ نان می پزیم.وسیله پخت ما دو سنگ سوراخ سوراخ
است که زیر آنها آتش روشن می کنیم.اخیرا یکی از سنگ ها گرم
می شود و آن یکی با این که بیست و چهار ساعت
حرارت دیده ولی گرم نمی شود !
ایشان فرمودند :
سنگ را بیاورید.آن سنگ را که سرد بود آوردند.آقا فرمودند: سنگ
را بشکنید.به محض اینکه سنگ شکسته شد ناگهان دیدند وسط
سنگ یک کرم است یک ذره برگ هم در دهانش است.
و در حال خوردن آن برگ است.
ایشان به گریه افتاده می گوید:
خدای مهربان این حیوان را وسط این سنگ حفظ کرد و آتش را بی اثر نمود تا این حیوان نسوزد.